top of page
  • Writer's pictureShiva Boloorian - شیوا

دنیای سایه ها

عباس دلدار، پشت خط است. صدایش میلرزد.


می پرسم: چیزی شده؟


می گوید: متاسفانه خبر خوبی ندارم شیوا...


می پرسم: کسی طوریش شده؟


سکوت میکند. با صدایی که به زحمت شنیده میشود میگوید: آره... متاسفانه... آره...


می پرسم: کی؟


و قبل از هر توضیحی تقریبا با آشفتگی فریاد میزنم: صبر کن... نگو... یه لحظه صبر کن... بزار نیروهامو جمع کنم که بتونم بشنوم... من بهم ریخته ام...


می گوید: باشه...


چند ثانیه به سکوت میگذرد...


ضربه های قلبم تند میشود. چهره ی تک تک دوستانم و خانواده هایشان مثل یک فیلم روی دور تند از جلو چشمانم میگذرد....


چهره های خندان آنها، حتی عکسهایی که به نظر خودشان بهترین عکسهایشان است و در فیس بوک گذاشته اند،اسامی دوستانم در فون بوک موبایلم ،همه را مرور میکنم...


کدامیک

؟

و ذهنم یخ میزند. گلویم تلخ میشود...حالم بد میشود.


دلم میخواهد کسی طوریش نشده باشد. دلم میخواهد همه خوب و خوشبخت و خوشحال باشند درست مثل عکسهایشان...دلم میخواهد همه ی خبر ها خوب باشند.


طاقت کنده شدن یک تکه ی دیگر از خاطراتم را ندارم. طاقت دوباره از دست دادن...


و میدانم یکی نیست... یکی رفته... بدون خداحافظی


یکی، نمی دانم کدامیک، اما یکی را دیگر قرار نیست ببینم... هرگز...


نمیدانم آن یکی که رفته، آخرین باری که دیده امش کی بوده؟ ماه قبل؟ هقته ی قبل؟ دیروز؟


نمیدانم آنکه رفته و الان تن اش سرد است و چشمهایش بسته ، دیروز به چه فکر میکرده، هفته ی بعد قرار بوده کجاها برود ، چه کسانی را ببیند ، با چه کسانی حرف بزند... آخرین نفری که او را رنجانده یا خوشحالش کرده...


بیقرار میشوم... این دلشوره ی لعنتی باید تمام شود....


باید اسمش را بشنوم... اسمی که حالا دیگر یک خاطره است...


بغض میکنم... میگویم: بگو....


و میگوید.


...


و حالا فردا شده ... و من از آنجا برگشته ام به خانه و دارم در دفترچه تلفنم با خودکار قرمز دور اسم یک نفر دیگر را خط میکشم و مینویسم: او هم به دنیای سایه ها پیوست...


و در سکوت فکر میکنم: درگذر زمان یک نفر دیگر هم از جمع دوستانم کم شد. و اینکه این جمع خوب دوستانم ، هر روز دارد کوچک و کوچک تر میشود مرا میترساند...


حالا می فهمم چرا پیرزنها و پیرمردها اینقدر تنهایند....

Recent Posts

See All

Sweet November

تاریخ : نوزدهم نوامبر 2010 ساعت: 20:57 لوکشین: خارجی،شب، برج ایفل، بالاترین قسمت،میان باران و مه و نور برداشت یک صدا، دوربین، حرکت: من ایستاده بودم، خیس از باران،یخ کرده، خیره به شهر پاریس... و نگران

...بى مرز, با تو

براي من - يك مسافر - اين شهر دور نزديكترين نقطه ى جغرافيايى جهان است به اينجا به نقطه ايي سرخ و سوزان كه در سمت چپ بدنم گرم و تب دار مى تپد: قلبم...

...خوابهای پریشان یک تمام شده

از من خبر میگیرد...  مدام...  دورادور. اما هیچ وقت از آن حد مجاز نزدیکتر نمی آید. دقیقا مثل مُرده ها که به خواب زنده ها می آیند... توی خواب، مُرده ها همیشه در حال رفتن از جائی به جائی اند...مُرده ها م

bottom of page