...حوالی اتوبان
- Shiva Boloorian - شیوا
- Apr 27, 2010
- 2 min read
امروز یه اتفاق عجیبی برام افتاد.
توی بزرگراه، یهو یه چیز مبهم _دقیقا مبهم_ با شدت تمام کوبیده شد به شیشه ی جلو ماشینم.
صدای کوبش این حجم کوچیک خاکستری رنگ همزمان شد با پخش رگه های خون روی شیشه...
نفسم بند اومده بود.
ترسیده بودم.
زدم کنار.
دستهام می لرزید.
پیاده شدم.
نگاش کردم... افتاده بود وسط اتوبان... دقیقا توی لاین سرعت.
یک کبوتر زخمی خاکستری رنگ اونجا وسط اتوبان بود.
موقعیت دردناکی بود.
زنده بود.... چند تکان ضعیف و بی جان، تمام قدرت او، تمام تلاش او برای زنده ماندن بود... با همین لرزشهای خفیف می خواست هنوز از خودش محافظت کنه، می خواست هنوز خودشو نجات بده....
و من می دونستم با عبور ماشین بعدی همه چیز تمام می شه همه چیز حتی نفس کشیدنش...
مثل جان کندن بود... مثل تماشای جان کندن... و من می فهمیدم جان کندن یعنی چه و همین بزرگترین دلیل برای بغض بی هنگام من بود... و بعد هیچی نفهمیدم... دیوانگی کردم _ دیوانگی مطلق_ ... رفتم برش داشتم.
الان پیش منه. پانسمانه. توی یه جعبه ی گرم و نرم خوابیده و من _ یک نجات دهنده_ دارم در سکوت بهش نگاه میکنم و به نجات دهنده هایی فکر میکنم که که هیچ وقت نبودند و چقدر جاشون توی لحظه های جان کندن من خالی بود....
اونا هیچ وقت لذت این لحظه های پر از سکوت و نگاه بعد از نجات رو نفهمیدن چون من دیگه جون نداشتم... چون من دیگه جونم تموم شده بود ...چون دیگه حتی اون لرزشهای بی جان آخر رو هم، قلبم نداشت... چون تموم شده بودم...
حالا ، هر وقت، زخمهاش خوب بشن پرش میدم که بره
میدونم اینبار پرواز بلندتری رو تجربه میکنه... اونقدر بلند که دیگه به شیشه ی کم ارتفاع یک ماشین عبوری نه چندان مهم ،برخورد نکنه...
و زخمهاش بهش یاد میدن که اشکال از سطح پروازش بوده...
همه ی زخمها بالاخره یه روزی خوب میشن...
و من ایمان دارم که اثر زخم مانع پروازهای بلند بعدی نیست....