top of page
  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Oct 21, 2010
  • 1 min read

من امروز حالم خوب است...


من امروز یک کار بزرگ انجام داده ام


من امروز آرزوهایم را روی کاغذهای کوچک سفید نوشتم و در بلندترین نقطه ی تهران رهایشان کردم تا بر آورده شوند...


به کاغذهای سفید نگاه میکردم... به باران ملایم آرزوهایم...


و فکر میکردم به خدایی که به قول بابا : " به مو می رساند اما پاره نمیکند"


و لبخند زدم


به آسمان، به بابا، به خدا... و فکر کردم که امروز چقدر حالم خوب است....


پ.ن: کسی را دیده ام... همین دیشب... و دیدنش مثل یک اتفاق بود ...و حالا حالم مثل کسی است که دست دراز کرده  تا باریکه ی لطیف نور را لمس کند...

  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Oct 6, 2010
  • 1 min read

گمان کنم کسی هرگز تولد خود را نخواهد دید...


به پاس شجاعت و نترسیدن در نبرد زندگی_ در تمام این سالها_ در آینه نگاه میکنم و میگویم:


جنگجوی شجاع کوچک گمنام، تولدت مبارک.


و این تمام جشن با شکوه من است....


همین.

  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Sep 18, 2010
  • 1 min read

اینرا فهمیده ام که تازگیها، هربار ، وقتی بغلم میکند، می لرزد...


چشمهایش را می بنددو از اعماق وجودش می لرزد.... انگار که بخواهد از من، از ترکیب مشترک من و او   و آغوشش در برابر گذشت زمان محافظت کند....


اینجور وقتها، ناخودآگاه ، چشمهایم را می بندم و مثل آدمهای نابینا ، با حوصله و دقت صورتش را لمس میکنم تا قبل از رفتن اش، حضور فیزیکی اش را به خاطر بسپارم...


میخواهم برای زمانی که همه چیز تبدیل به دلتنگیها و خاطرات پراکنده می شود چیزی داشته باشم که به آن دل خوش کنم.


برای روزهای دلتنگی است


برای روزهایی که نیست


روزهایی که دستهایم، اشیای خانه و دیوارها را نا امیدانه لمس میکنند تا چیزی پیدا کنند که کمترین شباهتی با او داشته باشند

برای روزهایی که تسکین دلتنگی هیچ چیز نمیتواند باشد مگر حجم و شکل و صدای معینی به نام او...


دستهایم


دستهایم عاقلانه برای روزهای سخت دلتنگی تلاش میکنند...


من در آغوش لرزان او خودم را دفن کرده ام

© 2024 - Shiva Boloorian - All rights reserved

bottom of page