top of page
  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Mar 13, 2012
  • 2 min read

چقدر دوست داشتم درست در اولین شب، بعد از آن اتفاق تلخ، کسی از من می پرسید.... کسی برای تصویر زمین خوردنم، برای زخمهای عمیقم، از من می پرسید:  حالا چه کسی پناهت میدهد؟  چه کسی چکمه های خونینت رادرمی آورد و دستمال بر زخم ات میگذارد؟ و من با صدایی آرام پاسخ میدادم: هیچ کس. دیگر کسی را ندارم.

یادم می آید همان وقت آرزو کرده بودم که برای یک کسی -هرکسی به جز من- در یک جای دنیا -هرجایی دور از من- همه چیز درست سرجایش باشد، همه چیز.... و برایش همه چیز بگذرد و زندگی اش برسد به جاهای خوب، برسد به خوبتر، به عالی، به کافی.... به بهتر از این نمیشود.....

و گذشت... برای من هم گذشت.... و رسید به جای خوب.... به خوبتر، به عالی، به کافی. و حالا باور میکنم که طاقت آورده ام و گذشته است چون حالا کسی هست که در آغوشم بگیرد و بگوید: تمام شد... تو طاقت آوردی تمام آن روزهای سخت را و حالا تمام شد... حالا نفس بکش... حالا   از آن روزها اینهمه فاصله داری.... کسی که پناه پیکر ظریفم شد در برابر هر زخم و هر نبرد ناعادلانه ایی....

سرم خم شده بروی بازوی راستش... کنارش ایستاده ام... و ایستاده ام درست در جایی که دوستش دارم.... وسط زندگی که دوستش دارم و فکر میکنم که چقدر خوب است که هنوز دارم با قوانین خودم زندگی میکنم و همیشه کاری را کرده ام که دوست داشته ام و جایی بودم و هستم که خواستم.... و  او  هست... اینجا....جای خالی هر نبودنی، نشدنی،هر نتوانستنی...

از تو برای همه چیز ممنونم؛ برای پناه آغوشت، برای بودنت، برای آنکه قبل از هرچیز و هر کس به سمت خودت منعطفی.... که پیشرفتم آرزوی توست تویی که میدانم حاضر نیستی حتی ثانیه ایی از بودن مرا با کسی تقسیم کنی اما از اینکه یک شهر تحسینم کنند واهمه ایی نداری.... از تو ممنونم برای تمام خوبیها وخاطره ها و چیزها ی زیبا و تکرارنشدنی که نمیتوانم تعریفشان کنم.... از تو ممنونم برای تمام بیست و سوم های اسفند های دنیا....برای تمام بیست و سوم هایی که قبل از متولد شدنمان در دنیا  و حتی بعد از نبودنمان در این دنیا به نام ما هستند.....به نام من و تو.... نگاهت میکنم.... به چشمهایت.... جانم در گلویم می جوشد... چشمانت به یادم می آورد که از تمام داراییها و داشتنی های دنیا

                                               من

                                                   بهترین را دارم....

  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Feb 9, 2012
  • 2 min read

در بزرگترین و تخصصی ترین  استودیوی فیلمبرداری کروماکی ایران (blue screen , Green screen) مشغول فیلمبرداری هستیم.


من این استودیو را دوست دارم....شکلش را، ظاهرش، امکاناتش، رنگ سبز لبریز از خلاقیتش، پروژکتورهایش، هوایش را....

هر آنچه که در خیال و تصور وجود داشته باشد را میتوانی پشت سر بازیگر یا سوژه خلق کنی تا تماشاگر پا به خیال و تصور تو بگذارد و آنرا با چشم ببیند... و این فوق العاده است.... فوق العاده...

به همین دلیل این روزها ثانیه به ثانیه اش با علاقه و لذت و خوشحالی زیادی برای من میگذرد....به خصوص در کنار گروهی که تک تک شان را دوست دارم.

فقط یک مساله بسیار کوچکی وجود دارد:

در همسایگی این استودیو، خروسی زندگی میکندکه شیفته ی آواز است. و چنان غرق در لذت میخواند که انگار حنجره ی استاد محمد اصفهانی است که در استیج پنج هزار نفری میلاد نورچهچه میزند یا که خود استاد محمد نوری است که از دیار باقی برگشته.

استاد، جناب آقای خروس، به محض شنیدن فرمان: سه،دو،یک، حرکت ، چنان نوک مبارک را به سمت آسمان باز میکند و چنان چشمها را می بندد و چنان با تمام قوا شروع به خواندن میکند که انگار اصلا فرمان سه،دو، یک، حرکت برای ضبط صدای استاد بوده است!

و طبیعی است که ما مجبوریم فیلمبرداری را متوقف کنیم تا بلکه بعد از دهها بار خواندن همان یک بیت معروف "قوقولی قوقو"  استاد رضایت دهد و برود آبی بنوشد تا بتوانیم یک سکانس ضبط کنیم.

اما سکوت چنددقیقه ایی استادخروس و دلخوشی ما طولی نمیکشد.

 درست وسط یک پلان حسی و پر حرکت و سخت، او سرحال و انرژی گرفته و خستگی در کرده با نیرویی تازه دوباره شروع به خواندن میکندو ما دوباره باید مدتی را در کات به سر ببریم و به شکل کاملا اجباری از صدای استاد بهره برده و استفاده معنوی کنیم!

بنده خودم، شخصا، حاضرم پیشقدم شوم تا نام ایشان را در کتاب رکوردهای گینس، بعنوان قدرتمندترین حنجره ی خروسی جهان ثبت کنم! که البته خواندنش نه بابت یک خواندن و تمرین- معمولی -صدا، که بابت به رخ کشیدن حنجره ایی است که نه زمان میشناسد نه مکان و در تمام ثانیه های شبانه روز، بدون کات و بدون نفس گیری مشغول تلاوت همان شاه بیت "قوقولی قوقو" است!

جای شکرش باقیست که استاد فعلا همین یک بیت را بلد است. خدا به ما رحم کرده که کل مثنوی معنوی را حفظ نیستند!

این است روزگار ما در بزرگترین و مجهزترین استودیوی کروماکی  یا همان بلو اسکرین ایران.... استودیویی که من بی اندازه دوستش دارم...

پ.ن : ای تمام ساعت 9 های شب من عاشق شماها هستم.... ساعت 9 شب وقتی در استودیو باز میشود که..... وای خداااااااااا.....

  • Writer: Shiva Boloorian - شیوا
    Shiva Boloorian - شیوا
  • Jan 14, 2012
  • 1 min read

Updated: Dec 31, 2018

اوندین: فقط یک چیز میخواهم بدانم، آیا موجودات دنیا همدیگر را ترک میکنند؟


شوالیه: چه میخواهی بگویی؟


اوندین:مثلا یک شاه و ملکه که عاشق همدیگرند از هم جدا میشوند؟


شوالیه: مقصودت را نمیفهمم.


اوندین: توی دریا ، وقتی سگهای دریایی جفتشان را پیدا میکنند دیگر از هم جدا نمیشوند و وقتی برای شنا میروند فاصله شان از هم به قدر یک انگشت است و وقتی از پشت سر نگاه کنی، انگار یک سر دارند.


شوالیه: مشکل است، چون شاه و ملکه هر کدام یک خانه، کالسکه و باغ خودشان را دارند...


اوندین: چقدر این کلمه "هرکدام"  وحشتناک است.... چرا؟


شوالیه: چون آنها هر کدام برای خودشان مشغولیات و تفریحات و کارهایی دارند.


اوندین: آخر ، سگهای دریایی هم همین مشغولیات وحشتناک جدا از هم را می توانند داشته باشند! باید دنبال خوراک بروند، از دشمن و خطر فرار کنند، باید شکار کنند... آنها میلیاردها دلیل دارند که یکیشان به راست و یکیشان به چپ برود اما تمام عمرشان موازی و تنگ هم زندگی میکنند.... تمام عمر....


......

......


اوندین ژان ژیرودو، ترجمه لیلی گلستان



پ.ن: برای بازی در یک سریال تلویزیونی به تهیه کنندگی خانم جدلی و کارگردانی آقای جعفری به توافق رسیدم و به زودی در مقابل دوربین این سریال نقش آفرینی خواهم کرد.در بین شلوغیهای تست گریم و لباس و تمرین و دورخوانی و تاتر ، مصاحبه ، بازارچه خیریه ، نوشتن فیلمنامه ، قرارهای دفاتر سینمایی و کارهای عقب افتاده و... اگر فرصتی دست داد شاید بیشتر درباره این سریال نوشتم.

© 2024 - Shiva Boloorian - All rights reserved

bottom of page