چقدر دوست داشتم درست در اولین شب، بعد از آن اتفاق تلخ، کسی از من می پرسید....
کسی برای تصویر زمین خوردنم، برای زخمهای عمیقم، از من می پرسید:
حالا چه کسی پناهت میدهد؟
چه کسی چکمه های خونینت رادرمی آورد و دستمال بر زخم ات میگذارد؟
و من با صدایی آرام پاسخ میدادم:
هیچ کس.
دیگر کسی را ندارم.
یادم می آید همان وقت آرزو کرده بودم که برای یک کسی -هرکسی به جز من- در یک جای دنیا -هرجایی دور از من- همه چیز درست سرجایش باشد، همه چیز....
و برایش همه چیز بگذرد و زندگی اش برسد به جاهای خوب، برسد به خوبتر، به عالی، به کافی.... به بهتر از این نمیشود.....
و گذشت... برای من هم گذشت.... و رسید به جای خوب.... به خوبتر، به عالی، به کافی.
و حالا باور میکنم که طاقت آورده ام و گذشته است چون حالا کسی هست که در آغوشم بگیرد و بگوید:
تمام شد... تو طاقت آوردی تمام آن روزهای سخت را و حالا تمام شد... حالا نفس بکش... حالا از آن روزها اینهمه فاصله داری....
کسی که پناه پیکر ظریفم شد در برابر هر زخم و هر نبرد ناعادلانه ایی....
سرم خم شده بروی بازوی راستش... کنارش ایستاده ام...
و ایستاده ام درست در جایی که دوستش دارم.... وسط زندگی که دوستش دارم و فکر میکنم که چقدر خوب است که هنوز دارم با قوانین خودم زندگی میکنم و همیشه کاری را کرده ام که دوست داشته ام و جایی بودم و هستم که خواستم....
و او هست...
اینجا....جای خالی هر نبودنی، نشدنی،هر نتوانستنی...
از تو برای همه چیز ممنونم؛ برای پناه آغوشت، برای بودنت، برای آنکه قبل از هرچیز و هر کس به سمت خودت منعطفی.... که پیشرفتم آرزوی توست تویی که میدانم حاضر نیستی حتی ثانیه ایی از بودن مرا با کسی تقسیم کنی اما از اینکه یک شهر تحسینم کنند واهمه ایی نداری.... از تو ممنونم برای تمام خوبیها وخاطره ها و چیزها ی زیبا و تکرارنشدنی که نمیتوانم تعریفشان کنم.... از تو ممنونم برای تمام بیست و سوم های اسفند های دنیا....برای تمام بیست و سوم هایی که قبل از متولد شدنمان در دنیا و حتی بعد از نبودنمان در این دنیا به نام ما هستند.....به نام من و تو.... نگاهت میکنم.... به چشمهایت.... جانم در گلویم می جوشد... چشمانت به یادم می آورد که از تمام داراییها و داشتنی های دنیا
من
بهترین را دارم....