خیلی از نیمه شب گذشته...چراغها را روشن می کنم... خوابم نمی برد.نمیدانم چطور در ساعتهای طولانی ضبط صدا در استودیوی آفاق فیلم فراموش کردم چیزی بخورم حتی نهار و شام و حالا گرسنه ام
موهای آشفته ام را با بی حوصلگی می بندم و به آشپزخانه می روم و فکر می کنم غذای سبکی مثل نیمرو چقدر میتواند خوب باشد
تخم مرغ را که می شکنم مدتی بی حرکت، خیره به آن نگاه می کنم. غافلگیر شده ام. دو زرده است. انگار معجزه دیده ام و انگار این دو خورشید طلایی کوچکِ به هم چسبیده ، معجزه های نیمه شب منند
یادم می افتد سالهاست که تخم مرغ دو زرده ندیده ام. آخرین بار در کودکیهایم بود .
آبله مرغان گرفته بودم. در تب می سوختم
مادر تخم مرغ دوزرده را با عسل ذره ذره به خوردم میداد
نیمرو طعم دلتنگی ودوری می دهد...
مزهً قربان صدقه های مادر، نگاه بابا...
مزهً بغض ...
مزهً همهً چیزهای عزیزی که دورند ...
مزهً گریه های بی بهانه...
مزهً آلبوم عکسهای قدیمی...
انگار کسی پشت شیشه است. پرده را کنار می زنم. باران میبارد. انگار در تب می سوزم.صورتم را به خنکی شیشه می چسبانم. آرام نمی گیرم. پنجره را باز می کنم. تا کمر از پنجره در تاریکی خیابان آویزان می شوم
دستهایم رها...
موهایم رها....
ذهنم رها...
باران تب و دلتنگی ام را میشوید
اشک چشمهایم را...
Comments