کتاب را ورق میزنم. یادگاری است از سالهای پیش و دوستی قدیمی. کنار صفحه ی اول،برای من شعری نوشته:
"...گلوی نازک پرنده در دشت مواج گندمزار..."
دلم میلرزد.
حرف زدن از پرنده ایست که چنان از شوق خواندن لبریز است که گلوی نازک او تاب فوران صدا را ندارد...
گمانم گریه میکنم.
خودم را یه یاد می آورم.
گلوی من، جان نازک من، فوران اینهمه دلتنگی را تاب می آورد؟
Comments