از خواب می پرم. از خواب پریشان. نیمه شب است. تمام تنم درد میکند.
می نشینم لب تخت.قلبم تند میزند. گلویم خشک شده است.
یاد حرف خانم جان می افتم که می گفت:
بگذار کسی باشد که وقت مریضی و تب، نیمه شب یک لیوان آب به دستت بدهد...
به دیوار تاریک روبرو نگاه میکنم.
کاش کسی یک لیوان آب به دستم میدادتا آرام بگیرم... دلم آغوش میخواهد...پناه...کمی حرفهای مهربان...
سرم پائین است و دستهایم دو طرف صورتم هستند. انگشتهایم آنقدر بین موهای آشفته ام میمانند تا دستم خواب میرود.
پس خواب دیده بودم...
سعی میکنم خوابم را به خاطر بیاورم:
- خواب دیدم تو پرنده شده بودی. آنهمه راه که به دنبالت آمدم فقط به یک دلیل ساده بود: میخواستم چیزی به تو بگویم... اما صدا نداشتم....تو مرا نمیدیدی و من بیصدا ... بی صدا مثل سایه به دنبالت...
در تاریکی اتاق چشمهایم را میبندم. دستم را به ساق پاهایم میکشم. انگار هنوز از آنهمه دویدن خسته اند.
با چشمهای بسته به چیزی که میخواستم به تو بگویم فکر میکنم.
اینهمه راه به دنبالت دویده بودم که فقط به تو بگویم:
- بیا
پرنده ی کوچکم
نترس
بیا اینجا
بیا در گودی کوچک بالای قلبم
خانه بساز....
بی اختیار دستم را روی قلبم میگذارم...
گلویم هنوز خشک است. بی حس و حال و عرق کرده روی تخت می افتم.
روبالشی خیس، ملافه های آشفته و تاریکی مرا در آغوش میگیرند....