اینرا فهمیده ام که تازگیها، هربار ، وقتی بغلم میکند، می لرزد...
چشمهایش را می بنددو از اعماق وجودش می لرزد.... انگار که بخواهد از من، از ترکیب مشترک من و او و آغوشش در برابر گذشت زمان محافظت کند....
اینجور وقتها، ناخودآگاه ، چشمهایم را می بندم و مثل آدمهای نابینا ، با حوصله و دقت صورتش را لمس میکنم تا قبل از رفتن اش، حضور فیزیکی اش را به خاطر بسپارم...
میخواهم برای زمانی که همه چیز تبدیل به دلتنگیها و خاطرات پراکنده می شود چیزی داشته باشم که به آن دل خوش کنم.
برای روزهای دلتنگی است
برای روزهایی که نیست
روزهایی که دستهایم، اشیای خانه و دیوارها را نا امیدانه لمس میکنند تا چیزی پیدا کنند که کمترین شباهتی با او داشته باشند
برای روزهایی که تسکین دلتنگی هیچ چیز نمیتواند باشد مگر حجم و شکل و صدای معینی به نام او...
دستهایم
دستهایم عاقلانه برای روزهای سخت دلتنگی تلاش میکنند...
من در آغوش لرزان او خودم را دفن کرده ام
Comments