من امروز مثل یک خوابم... خواب سپید...
چقدر شبیه خیال ها شده ام....شبیه آرزویی که کسی یواشکی در گوشه ی تنهای دلش به آن فکر میکند...
من امروز شبیه یک رویا هستم
من همان راه پر مشکلی هستم،که کسی انگار سر نماز برایش معجزه خواسته... معجزه ایی برای امروزشاید...
من امروز دعای کوچک بابا هستم که گاهی غمگین میگفت: "خدایا ختم به خیر کن..."
و مدتها بود که در اطراف من چیزی ختم به خیر نمیشد...
پلک میزنم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه میکنم... لبخند عابران را میبینم....دست تکان دادن هایشان، واکنش های ناخودآگاه شادی بخششان... و میدانم که امروز هیچ کس با من غریبه نیست...
دستم را از شیشه ی ماشین بیرون می آورم ، باد که به روبان ها میخورد، چیزی گرم در دلم میجوشد....
به دوربین نگاه میکنم و لبخند میزنم... من امروز یک عکس یادگاری ام برای سالهای دور.....
Comentários