آخرین روز بود. صبح زود.
و درست یادم نیست که چه شد اما به خاطر دارم که بعد از گفتن آن حرفها ،دستم به طرف روسری ام رفت و روسری ام را مرتب کردم.
گفت: این کار ت، چقدر معنی داشت.
سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم و گفتم:چون حس میکنم یه مرد غریبه تو ماشینم نشسته...
و راست گفتم.
و در همان حال که راست میگفتم داشتم به او... به آغوش او... به چشمهای او... به بوی عطر او ...به چند روز قبل....به سالهای قبل فکر میکردم. به التهاب عمیقی که سالها در این رابطه بود...
و داشتم به خودم میگفتم که اینهم راست است که این آخرین دیدار با یک بیگانه است
و گره روسری ام را محکمتر کردم.....
کسی از آینده خبر ندارد...
آینده میتواند تلخ یا شیرین باشد،
آینده میتواند متفاوت باشد...
اینرا امشب فهمیدم
همین امشب که _بعد از گذشت آنهمه روز و سال_ دیدمش...
و دیدنش تمام آن تلخی ها و تمام آن سکانس آخر در آن صبح عجیب را به بادها سپرد...
و حالا
چشمهایم را بسته ام
دستهایم روی صورتم هستند
دستهایم بوی همان عطر همیشگی اش را میدهند
نفس عمیق که میکشم، در تمام وجودم منتشر میشود....
بغض میکنم
طوفان به پشت پلکهایم رسیده است...
بی قایق،
بی بادبان،
بی پارو ،
میخواهم دلم را به دریای طوفانی بسپارم...