top of page
  • Writer's pictureShiva Boloorian - شیوا

...آن لحظه ی عزیز طوفان خیز

آخرین روز بود. صبح زود.


و درست یادم نیست که چه شد اما به خاطر دارم که بعد از گفتن آن حرفها ،دستم به طرف روسری ام رفت و روسری ام را مرتب کردم.

گفت: این کار ت، چقدر معنی داشت.


سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم و گفتم:چون حس میکنم یه مرد غریبه تو ماشینم نشسته...


و راست گفتم.


و در همان حال که راست میگفتم داشتم به او... به آغوش او...  به چشمهای او... به بوی عطر او ...به چند روز قبل....به سالهای قبل فکر میکردم. به التهاب عمیقی که سالها در این رابطه بود...


و داشتم به خودم میگفتم که اینهم راست است که این آخرین دیدار با یک بیگانه است


                                                                           و گره روسری ام را محکمتر کردم.....


کسی از آینده خبر ندارد...


آینده میتواند تلخ یا شیرین باشد،


آینده میتواند متفاوت باشد...


اینرا امشب فهمیدم


همین امشب که _بعد از گذشت آنهمه روز و سال_ دیدمش...


و دیدنش تمام آن تلخی ها و تمام آن سکانس آخر در آن صبح عجیب را به بادها سپرد...


 و حالا


چشمهایم را بسته ام


دستهایم روی صورتم هستند


دستهایم بوی همان عطر همیشگی اش را میدهند


نفس عمیق که میکشم، در تمام وجودم منتشر میشود....


بغض میکنم


طوفان به پشت پلکهایم رسیده است...


بی قایق،


           بی بادبان،


                          بی پارو ،


                                       میخواهم دلم را به دریای طوفانی بسپارم...

Recent Posts

See All

Sweet November

تاریخ : نوزدهم نوامبر 2010 ساعت: 20:57 لوکشین: خارجی،شب، برج ایفل، بالاترین قسمت،میان باران و مه و نور برداشت یک صدا، دوربین، حرکت: من ایستاده بودم، خیس از باران،یخ کرده، خیره به شهر پاریس... و نگران

...بى مرز, با تو

براي من - يك مسافر - اين شهر دور نزديكترين نقطه ى جغرافيايى جهان است به اينجا به نقطه ايي سرخ و سوزان كه در سمت چپ بدنم گرم و تب دار مى تپد: قلبم...

...خوابهای پریشان یک تمام شده

از من خبر میگیرد...  مدام...  دورادور. اما هیچ وقت از آن حد مجاز نزدیکتر نمی آید. دقیقا مثل مُرده ها که به خواب زنده ها می آیند... توی خواب، مُرده ها همیشه در حال رفتن از جائی به جائی اند...مُرده ها م

bottom of page