تاریخ : نوزدهم نوامبر 2010
ساعت: 20:57
لوکشین: خارجی،شب، برج ایفل، بالاترین قسمت،میان باران و مه و نور
برداشت یک
صدا، دوربین، حرکت:
من ایستاده بودم، خیس از باران،یخ کرده، خیره به شهر پاریس...
و نگران بودم که نکند از گرمای قلبم تمام آهن های برج ایفل ذوب شود
و نشد، و برج بود و باران بودو او...دستم را که گرفت نمیدانم چه شد که دلم خواست
دیگر نترسم
برای تمام عمر دیگراز هیچ چیز نترسم و ذوب شوم در آن لحظه ی عزیز تکرارنشدنی...
تکرار نشدنی تا.... همیشه.....
_ این سکانس کات ندارد.
پ.ن: و حالا که از سفر برگشته ام، فکر میکنم که هیچ چیز در دنیا آنقدر ارزش ندارد که شب نوزدهم نوامبر2010 آن بالا، بالای برج ایفل....و آن اتفاق.